دارم زندگی رو میگذرونم . دیروز سر کار احساس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم
۱۰ تا مریض تو اتاق انتظار داشتم . کلی چارتینگ داشتم . تلفن هام . کلی چیز …..یه لحظه فقط نشستم زمین. کلینیک رو کلمم میچرخید
یه کی زنگ زد گفت ۹ هفته حامله هستم و دارم میام اینجا که ببینم بچه ام سالمه یا نه . گفتم من اینجا التراساند انجام نمیدم . بهش برخورد و عصبانی شد . بهش شماره یه دکتر دیگه رو دادم
یکی دیگه زنگ زد و بهم میگه چطوری زخممو پانسبان کنم . اخه من که اصلا این مریضو ندیدم چطوری از پشت تلفن دستور بدم ؟
یکی هم زنگ زده بود میگفت من سر خیابون هستم و دیگه نمیتونم راه برم . گفتم زنگ بزن امبولانس ببرتت بیمارستان . عصبانی شد .
با آرش بودم . بهم گفت هیچ دختری دختر ایرانی نمیشه . چیزی نگفتم .
خدایا ! خدای بزرگ ؟ چقدر احساس تنهایی میکنم . کاش یه همسفر یا همسر داشتم .
متاسفم برای داییت…