در یخچال رو باز میکنم .
چیزی توش نیست. خوب باز قسمت من یه اب میوه و یه شیر هست . قسمت جنیفر جز الکل چیز دیگه ای نیست
نه هردو حس اشپزی داریم نه حس خرید کردن. شاید نه حس زندگی کردن…
جنیفر با سیگار و مشروبش ( گالون گالون میخوره ).…من با قرص هام…. با حس های مزخرمون میجنگیم
مغزم در هم برهمه . باز یه هفته چرت دیگه و انتظار
بیمارستان productive نیستم. رفتارم با همه بده. سوتی زیاد دادم . رئیس ها میدونن از اونج متنفرم و دارم سعی میکنم برم .
این خوب نیست
پنجشنبه رفتم پیش مشاوره که از طرف بیمارستان بهم دادن . مردک فقط بهم نگاه کرد و ازم میخواست از خودم بگم
» افسرده ام , دوست پسرم در کونم زده و بیرونم کرده ., هیچ کدوم از رابطه هام درست و حسابی نیستن , احساس تنهایی میکنم , از خودم بدم میاد , از خانواده ام بدم میاد , هدفی تو زندگی ندارم «
یک ساعت براش ور زدم….چونه ام خسته شد.
بهش گفتم » چه شغل خسته کننده ای داری . هی باید به اه و اوه من گوش بدی نمیدونست چی بگه.
گفتم حالا هر دفه قراره از خودم برات سخنرانی کنم ?
چرته همش . دیگه نمیرم. .خدایا منو برگردون خونه . خواهش میکنم.
مرد جدید بیا منو از اینجا ببر . بیا دنبالم . no …Seems like nothing I say gets through