Just take my hand Hold it tight

با مرد جدید اشتی کردم .

دیروز که اومدم خونه تحویلش نگرفتم . یه راست رفتم تو اتاق خواب .  داشت اشپزی میکرد . دخترش هم  داشت اون سریال مزخرف پلیسی رو نگاه میکرد .

یه کم منتظر شد دید از من خبری نیست . خودش اومد تو اتاق خواب  .  از پشت بغلم کرد و گفت : ار یو اوکی ؟   تو دلم گفتم : زهرمار اوکی .

گفتم : ایم فاین . تنکس .

گفت : پس چرا ساکتی ؟ ( خودشو به خریت زده بود ) . نه زیاد نگاش میکردم نه زیاد جواب میدادم. نه شام خوردم نه رفتم تو پذیرایی کنار دخترش .

اخرش اقا  لپتاپشو اورد تو اتاق خواب کنار من نشست و  الکی با لپتاپش ور رفت

خلاصه اخر شب اشتی کردیم و یه کمی اخلاقم بهتر شد .

 هرچند امروز صبح بهش ایمیل زدم دیدم هنوز یه خورده مثل گاو عصبانیه .وانمود میکنه ارومه و منطقی ولی قشنگ بخار از تک تک کلمات ایمیلش میزد بیرون

سیفون رو کشیدم روش .  اگه خیلی ناراحتی برو با یکی همسن و سالت دوست بشو . دوست دختر جوون بی بچه میخوای ولی ازش انتظارات یه زن 50 ساله رو داری که 10 تا بچه بزرگ کرده

تا یه چیزی هم بهش میگی برمیگرده میگه : تو این کشور فلان چیز غلطه . فرهنگ ما اله و بله و تو باید یاد بگیری .

سیفون رو کشیدم رو خودت و فرهنگت .

من از اون ایرانی هایی نیستم که تا چشمم به اینا میخوره اینا رو خدا و فرشته و  فضایی بدونم و  شروع کنم به لیس زدن ماتحتشون .

 

 

I’m walking down this empty road to nowhere

دیروز اف بودم هم برای  دکتر هاکبرگ هم برای بیمارستان

تا ۱۱ تو تخت بودم با داگی . تا  اینکه رژینا تلفن کرد و با هم رفیتم رستوران برای ناهار

206601_10151332008869893_654607024_n

بعد ناهار تو کما بودم ….سرم گیج میرفت . بعدش هم رفتیم یه خرید . رژینا یه شلوارک و یه بلیز ابی و یه گردنبند خرید .

من به شدت هوس گوشواره کرده بودم و بعد از یه کمی گشتن گوشواره خوشگل پیدا کردم با قیمت بالا ولی خریدم.

بعد هم رفتم کلاس .

کنزی سر کلاس خوشحال و سرحال نشسته بود . نگام نمیکرد …با شادمانی کارای paper work شو انجام میداد

زیاد سرکلاس نموندم . رفتم خونه مامان اینا تا ۸ و بعدم اومدم خونه خودمون.

موقع خواب  با مرد جدید سر یه چیز الکی بگو مگو کردم . سر دختر کوچیه اش بود .بهش گفتم دستتو از روی من بردار و رومو اونور کردم ….

۱۰ دقیقه بعد به طرفش برگشتم و رفتم تو بغلش هرچند که حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم …..  به درک …اصلا به من چه …هرگهی که دلش میخواد بره بخوره ….حوصله بحث کردن باهاشو ندارم  بره بمیره .

I just need a little time To get your face right out of my mind

کوچیک که بودم  مامان وقتی عصبانی میشد میگفت » خدا ذلیلت کنه »  الان که بزرگ شدم میبینم چه دعاش خوب براورده شد….

فردا کلاس دارم . دلم نمیخواد برم …از همه شون بدم میاد  به خصوص  خانوم استاد به خاطر ضایع کردنم و البته دوست ندارم به کنزی نگاه کنم و  بشنوم از خبرهای خوبش

چون الان پر از نفرتم

الان کنار دختر کوچیکه مرد جدید نشستم و داریم سریال میبینیم.  داگی هم کنار ما نشسته و به انگور خوردن من خیره شده …مرد جدید رفته ورزش

صبح رفتم سنوگرافی و تست خون . لباسامو توی پارگینگ عوض کردم …اصلا مهم نیست کسی منو ببینه

بعدش هم اومدم مطب دکتر هاکبرگ . الیزابت هم اومده بود

دو تا مریض پسر داشتم . یکی حدود ۲۰ ساله …اون یکی حدود ۲۸ ساله ….مردای گنده با ماماناشون اومده بودن دکتر. یکی دیگه از مریض هام بهم گوشزد کرد به کسی نگم ایرانی هستم چون مردم خوششون نمیاد …هاج و واج موندم.

تلفن ها ظاهرا قطع شده ….اعصابم کمی ارومتره

کاش هیچوقت نگفته بودم این بدبختی و ابروریزی رو

هنوز  از کلینیک زنگ میزنن که بلند شو بیا اون خانوم عرب معایه ات کنه . هر زنگشون مثل چکش فرو میره وسط سرم . از خجالت جواب نمیدم .  همه فهمیدن مسئله منو .

ب چه ابرویی ازم برد …

کاش هیچوقت نگفته بودم این بدبختی و ابروریزی رو

اومدم خونه دوش گرفتم .  از حموم لخت اومدم تو اتاق دیدم مرد جدید رو تخت دراز کشیده .حوله رو انداختم زمین و لخت رفتم تو  بغلش و به هم مثل پیچ مهره چسبیدیم ….

شب محکم منو تو بغلش فشار داد ….گفت هیچوقت بچه دار نشیم . خودخواهی بود چو خودش ۲ تا داره و من هیچ. ولی قبول کردم .

بچه ای که من بخوام بیارم  چی میخواد بشه ؟ یه اشغال کمتر تو این دنیا .

جمعه دو تا داروهایی که بهم گفتن رو هم به شکمم تزریق کردم . درد داشت . البته من خوب تزریق نکردم .  شنبه مرد جدید برام تزریق کرد . بهتر بود

امروز هم بیمارستان نرفتم . رفتم تست خون دادم . با همون دامن و تاپی که باهاش خوابیده بودم رفتم .

پسری که ازم تست خون گرفت قبلا تو جایی که اینتریو داده بودم ازم شماره میخواست .  خوشبختانه منو اینجا نشناخت . تو راه رفتم استارباکس و کافی وانیلی با پامپکین برد خریدم .

کافی وانیلی و پامپکین برد رو عشق است . مال استارباکس خیلی تازه ست

411674146_eeb649fb91_z

want a heart that made of stone

امروز صبح تو دستشویی تلفنم زنگ خورد .

دکتر ب بود . یه جوری حالمو گرفت که ارزو کردم زمین دهن باز میکرد میرفتم توش .  اخه ازش وقت گرفته بودم.  میخواستم ازش چند تا سوال بپرسم و یه تست ادرار بدم .

تقریبا حرفاش اینطوری بود :  بروگمشو و با من وقت نگیر .تو یه اشغال خارجی مورد تجاوز قرار گرفته شده هستی.

دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش . تو دستشویی نمیتونسم تکون بخورم . راست میگه . من یه اشغالم .

بعد هم منو از لیست مریضهاش انداخت بیرون و داد به یکی دیگه .

کاش بمیرم و یه لشگر  ادم ازم راحت بشن. خارجی کثیف لجن به درد کردن و شکنجه شددن و مردن میخورم

از طرف اون کلینیک هم زنگی نزدن . بیشترش به خاطر اینه که وقتی بلند میشم پام یه کمی میشنگه . منیجره پامو دید. هرکاری کردم پنهانش کنم نشد.

لابد میگه این لنگ رو برای چی استخدام کنم .واقعا برای چی باید منو  استخدام کنه . برای چی ؟ برای چی ؟

مگه من جزو ادمیزاد هستم . من به درد همون بیمارستان میخورم که tho وانمود کنه لهجه مو نمیفهمه .

که used و abused بشم .

Tell me why
When I scream there’s no reply
When I reach out there’s nothing to find
When I sleep I break down and cry

fuck you Nina ….fuck you …fuck you …100 times fuck you

امروز روز تولدم بود . خانوم خزر ۳۱ ساله شد

صبح رفتم کلینیکی که مرکز شهر هست . وقت transvaginal ultrasound  داشتم

خیابونی رو که کلینیک میخوره رو بسته بودن و  هرچی دور میزدم پیدا نمیکردم . جی پی اس هم نشون نمیداد و من هی دور میزدم . اخرش شانسی پیدا کردم و پارک کردم

اولش  یه تست ادرار دارم . بعد هم رو تخت خوابیدم و  اومدن و از داخل واژنم سونوگرافی کردن . بعد هم تست خون ازم گرفتن . بعد هم یک سری فرم امضا کردم

کارم که تموم شد از اونجا اومدم کلینیک دکتر هاکبرگ برای کار . ساعت ۵ هم کارمو تموم کردم و اومدم خونه

یه دختر جدید هم اومده کلینیک. باردار بود . بعد هم که کارم تموم شد اومدم خونه

مرد جدید برای تولدم پیتزا اماده کرده بود . با مشروب . هدیه تولدم هم یه کارت و یه قهوه ساز بود .

دقیقا یه هدیه خانوادگی خرید . قهوه ساز به شدت به درد هممون میخوره . من توش چایی لاته درست میکنم . مرد جدید هم قهوه . کلویی ( دختر کوچیکه اش ) هم کاکائو .

دخترش برام توش یه چایی لاته درست کرد و دوتایی خوردیم .

کفشای نوک تیزی هم که سفارش داده بودم رسید .

مامان اینا هم از ایران اومدن و باهاشون تلفنی حرف زدم .

خلاصه اینم از تولد من .

هدیه تولد از خدا یه چیزی میخوام . شفای مریضا . خدایا خدایا همه مریض هارو شفا بده . برای همه مریضی ها درمون پیدا کن .

الهی امین

یه بیکینی سفارش داده بودم . وقتی فرستادن قسمت سوتینش بود ولی اثری از شورتش نبود.  دیروز  اومدم خونه دیدم شورتشم جدا فرستادن .  الان که فکر میکنم میبینم نباید اون بیکینی رو میخریدم  .یه خورده  بچه گونه ست

 شاید به carman بدم ( دختر بزرگه مرد جدید) شایدم  به خواهرزاده ام بدم . چه فکری کردم اون بیکینی رو خریدم 

 روزگار داره میگذره تند و تند . هفته دیگه تولدمه . میشم ۳۱ ساله . 

چهارشنبه کلاس اپشنال بود و نرفتم ولی به جاش یه اینترویو رفتم . بد نبود ولی ساعت های کاریش ۹ صبح تا ۵ عصره  که زیاد جالب نیست . 

برگه هایی که بهم داده بود رو فکس کردم برای منیجر. ولی شاید کارو قبول نکنم.

برای بار هزارم کلینیک خود بیمارستان اپلای کردم و احتمالا مثل بارهای قبل اپلیکیشنم مستقیم میره تو سطل زباله human resource بدون اینکه خونده بشه . شایدم بیان بگن : (الاغ ؟ به چه زبونی بگیم ما تو رو نمیخوایم . مگه مریضی  که انقدر اپلای میکنی) .

گیو اپ کردم . خیلی حالم بده

این بیمارستان دیگه برام ارزشی نداره . دلم خیلی شکسته …خیلی . برام سخت نیست که کلی مریض دارم . برام سخته کار کردن با  ادم هایی که سعی میکنن اذیت کنن .

 دیروز از بیمارستان تا باتل به بری راید دادم . اومدم خونه مرد جدید و دخترش هم بودن . مرد  جدید برای شام استیک خورد که باعث شد احساس چاقی بهش دست بده . من سوپ خوردم . دخترش هم شیرینی و چیپس و از این ات اشغالا.

یه مریض زن داشتم . ۳۹ ساله . سر یه چسب زخم مثل دلقک عصبی شده بود جوری که احساس کردم الان بلند میشه خفم میکنه یا خودشو از پنجره میندازه بیرون.

 با اینکه ادم مذهبی نیستم ولی  واقعا اسلام یه چیزی دونسته که انقدر زن هارو بی ارزش دونسته.

 

دیروز توی کلینیک  دکتر از ردرابین برام ناهار سفارش داد .

غذای سرد بود  و پختنی  نبود که حالمو بهم بزنه .

عصری هم که اومدم خونه  اول دوش گرفتم و بعد ولو شدم تو تخت . لرز داشتم . مرد جدید هنوز خونه نیومده بود .

وقتی اومد بهش گفتم بیا تو تخت . ۱۰ دقیقه اومد زیر پتو کنارم و بعدش هم رفتیم سریال دیدیم . فکر کنم مریض شدم . بدنم درد میکنه .

چیزی ندارم بنویسم جز اینکه امروز کلاس کنسل شد . هوف  . از زیر نگاه پیروزمندانه کنزی در رفتن یعنی بهشت.

کلاس پتی هم دیگه برام جالب نیست . همه اون  احترامی که بهش داشتم دود شد رفت هوا 

چرا انقدر این هفته زود گذشت ! 😦

اضافه شده امروز صبح :  دیشب ساعت ۸:۳۰ رفتم تو تخت . اصلا متوجه نشدم مرد جدید کی اومد تو  تخت ….صبح ساعت ۶ بیدار شدم

ولی هنوزم دیزی هستم . حالم خوب نیست . بدن درد دارم .

از کار گشتن هم خسته شدم . گور باباشون .

******************************************

صبح که داشتم میرفتم کلینیک سر راه استارباکس رفتم و یه کافی گنده با طعم وانیلی برای خودم سفارش دادم

توی کلینیک هم رپ های دکتر  یه کافی دیگه با طعم وانیلی برام اوردن

طرفهای ساعت ۲ بود که احساس کردم حالم بده .

لرزش و پلپیشن و حالت تهوع داشتم . از کافی زیاد بود . تا ۳:۳۰ بیشتر نتونستم بمونم و اومدم خونه

البته قبلش هم رفتم و یه کمی میوه و این چیزا برای خونه خریدم

الان دوش گرفتم و در حال انگور خوردن تو تخت خواب و  تایپ کردن هستم  مرد جدید دخترشو برده دکتر . زیادی دخترشو لوس میکنه . البته به من ربطی نداره . دختر من که نیست .

دلم میخواست چهارشنبه برم خونه مامان اینا ولی تا میرم خواهرم با  پوزخند بهم میگه : مرد جدید بیرونت کرده از خونه .

 از مرد جدید حرف نمیزنم ولی اگه یه وقت یه حرفی ازش بزنم با تمسخر میگه  تو سرت بخوره .  

خلاصه  مشتاقانه انظار میکشه مرد جدید منو از خونه بیرون کنه یا با هم حرفمون بشه یا بهم بزنیم. لابد این باعث میشه کمتر احساس تنهایی و افسردگی کنه.  خانواده گل و بلبل و ساپورتیو به این میگن:)

 

 

سر کلاس کنزی سرو مرو گنده لبخند زنان نشسته و داره از نرتگیت تعریف میکنه

از جایی تعریف میکنه که پتی قولشو از ۶ ماه قبل به من داده بود .

به من هم نگاه نمیکنه ….اه چرا ….گاهی اوقات  یه لبخند پیروزمندانه بهم میزنه . فکر کن چقدر پتی و کنزی بهم خندیدن