یکشنبه دزد اومده بود خونه مون . فکر کن !چه جوری؟ خدا میدونه. تلویزیون و لپتاپ و دوربین جنیفر رو برده به اضافه طلاهای من 😦 great
هم این روزا و شبا تخونه نهام . همسایه ها هم هیچکدوم نیستن . دارم سکته میکنم از ترس . هرچند ادم لوزر و تنها و منفوری مثل من بمیره بهتره .
تیوی هم مرتب برنامه قتل و دزدی و تجاوز نشون میده .
امروز با اتوبوس رفتم سرکار چون دیدم نمیتونم این همه پول پارگینگ خراب شده رو بدم . ز اتوبوس که پیاده شدم گم شدم و حالا بیا راه بیمارستان رو پیدا کن . بولشیت .
سرکار پر از دخترهای چشم بادومی کوچولو کوچولو هست . یکیشون هم وقتی راه میره شکمشو میده جلو و موهاشو انقدر اتو میشکه که همش سوخته . به شدت احساس خوشتیپی و مدل بودن میکنه .
و من ازش متنفرم چون جایی هست که من دوست داشتم باشم و البته طبق معمول نیستم و نمیتونم باشم.
اصلا چه معنی داره من جایی باشم که دوست دارم و دلم میخواد؟ چه معنی داره من کارمو دوست داشته باشم ؟
این روزا از همه چی متنفرم .
دیروز کشف کردم که ب سر ۴۹ سالگی ۳ تا بچه کوچولو داره . اون موقعی که من شبها براش اشک میریختم و گریه میکردم داشت تو تخت خواب بچه درست میکرد .
ازش متنفرم چون زندگی خوبی داره و من ندارم و هی بهش فکر میکنم . از کارن و ونسا متنفرم چون دلم میخواست جای اونا کار کنم و نمیتونم .
از دکتر ز متنفرم چون هیچ تلاشی نکرد که من تو کار قبلیم بمونم . از کریستال و دبی و رجینا و الیویا متنفرم چون جایی کار میکنن که امن رزو داشتم میموندم . و من اخراج شدم و اونا موندن