دست چپم به شدت درد میکنه . ایبوپروفن میندازم خوبه . نندازم تا لب مرگ میرم
دیشب بعد از یه شیفت طولانی تو بیمارستان رفتم خونه مرد جدید .
داشت برام سوپ جو فارسی اماده میکرد . دستور پختشو از اینترنت گرفته بود .
تو دلم گفتم : یه خارجی بخواد برای اولین بار یه غذای ایرانی درست کنه چه شود …باید غذا رو انداخت دور !! ولی در کمال ناباوری سوپش حتی از سوپ جوی معروف خواهرم هم بهتر شده بود
ساعت ۱۲:۳۰ شب خوابیدیم ….لباس خواب صورتی تورمن توری پوشیده بودم و روی سینه اش دراز کشیده بودم زیر پتو.
گرمای تنش خوبه ولی مثل الکساندر نیست . بهم میگه باهم زندگی کنیم . نمیدونم این کارو بکنم یا نه ! میترسم پرایویسیمو از دست بدم .
اصلا تکلیفم با خودم معلوم نیست
چه نمیدونم چه غلطی کنم . به اضافه اینکه حالا معلوم نیست این اقا بعد چند ماه چی چی در بیاد .
از صبح تا حالا دارم به ب فکر میکنم . اون یه ذره شانسی که برای دیدنش داشتم هم از دستم رفت . حالا فقط رویاهاش مونده .
یعنی اون با بقیه خوبه فقط با من اینطوری بود؟ فقط منو نمیخواست نگاه کنه. نمیدونم والله . البته دیگه از این حرفا گذشته
۵ صبح زورکی از تختخواب کنده شدم برای شروع یک روز طولانی در بیمارستان.
چشمام قرمزه الان . کلی هم مریض دارم و دستم هم درد میکنه
کسلم . دلم میخواد این مریض هارو از پنجره پرت کنم بیرون
از صبح دلم برای ب تنگ شده . بیشتر از دفه قبل . من همون ب بداخلاق اخلاق سگی پیر با دماغ گنده و موهای جوگندمی و شکم گنده رو میخواستم